هفت شماره تماس در اختیار داریم که همه از خانواده شهدای دهم دیماه هستند. شهدایی که اکنون خانوادههای آنها در منطقه یک مشهد ساکن هستند و البته یک خانواده از قدیم ساکن این منطقه بوده است.شمارهها مربوط به پدران شهید است و تعدادی مادر شهید و باقی دختر و همسر شهید. با تکتک آنها تماس گرفتیم و حال و احوالشان را پرسیدیم و درباره شهیدشان گفتگوی کوتاهی انجام دادیم و درباره آنچه در روز ده دی بر آنها گذشت.
روز سختی که از صبح عزیزانشان از خانه بیرون رفتند و دیگر هیچگاه بر نگشتند. دلهره و نگرانیهای روز ده دی هنوز هم از خاطر آنها نرفته است. گاهی گوشی را مادری بر میدارد که صدای گرمش از پشت تلفن، همراه با سرفه است و به دلیل بیماری میگوید که نمیتواند صحبت کند. مادر شهید محمد میرخرسندی لنگرودی شهروند خیابان ابوذر غفاری اصلا توانایی صحبتکردن ندارد.
مادر سیدمحمد قادری شهری، شهروند خیابان عارف است و او نیز در بستر بیماری. فقط میگوید: مادر دوشهید است. یک پسرش در حادثه ۱۰ دی و دیگری در سوم بهمن سال ۱۳۶۴ و در جبهه شهید شده است. با خانواده شهید محسن صداقت از شهروندان محله سناباد هم سال ۱۳۹۲ صحبت کردهایم که بخشهایی از آن را در این گزارش گنجاندیم.
وقتی از پدر شهید محسن صداقت میخواهیم برای گرفتن عکس با تابلوی فرزندش، دستش را به نشانه نوازش فرزند، روی قاب بکشد، انگار از خدایش است؛ چون این حرکت را بسیار زیبا و با مهارت انجام میدهد. گویی در تمام سالهای نبودن محسنش این کار همیشگیاش بوده است.
سید ابراهیم صداقت ار روز شهادت فزندش اینگونه تعریف میکند: سیدمحسن به خانه نیامده بود، به دنبال او بیه بیمارستان قائم (عج) رفتیم که نشانی پسری با ویژگیهای ظاهری او را دادند. به ما گفتند جنازه پسری با هیکل درشت، شلوار لی و کت قهوهای برتن را به اینجا آوردهاند، اما ما میدانستیم که محسن آن روز با کت مشکی به تظاهرات رفته است.
به خانه برگشتیم. سر سفره ناهار بود که متوجه شدیم روی جالباسی کت مشکیاش آویزان است و با همان کت قهوهایش رفته است. پدر ادامه میدهد: روز قبل شهادت سیدمحسن، عدهای در چهارراه لشکر شهید شدند. یکی از اقوام ما گفت «خوب شد آتش به خانه ما نیفتاد». سیدمحسن در جواب او گفت: ما سعادت نداشتیم.
همسر شهید محمدرضا مرادی پوراقطاعی با رویی باز پاسخمان را میدهد و میگوید که روزهای دهه فجر برای او مانند فیلم سینمایی زندگی خودش است که از خاطرش میگذرد. برایمان تعریف میکند: همسرم قبل از بحبوحه انقلاب، فعال بود.
هم زخمی شده بود و حتی زندانی. اما باز هم فعالیت خود را از ادامه داد. ایشان معمولا در راهپیماییهایی شرکت میکردند که آقای خامنهای هم حضور داشتند.صدیقه رضایی شهروند خیابان خیام میگوید که خودش نیز با وجود بارداری در راهپیماییها شرکت میکرده است. اما خاطره زیبایی به سرعت در خاطرش مینشیثنید و برایمان تعریف میکند: همان روزهای دی ماه بود که شهیدی به نام فریدون بهارلو را در آرامگاه خواجهربیع دفن میکردند.
از آنجایی که در بیشتر تشییع جنازههای آن زمان شرکت میکردم، همسرم را دیدم که جلوی تابوت شهید، گوسفند قربانی میکند. مردم هم بلندبلند میگویند: فریدون فریدون، شهادتت مبارک. منزل نو مبارک. به همسرم گفتم، تو چرا گوسفند را قربانی میکنی، گفت: ببین یک روز هم مردم برای من همین را میخوانند.
او در ادامه میگوید: روز ۹ دی بود. به همسرم گفتم، تو دیگر امروز به راهپیمایی نرو. ظاهرا قبول کرد. اما من که با خواهرم به راهپیمایی رفته بودیم، او را در راهپیمایی دیدیم. به من گفت نمیدانی امروز چه چیزی شنیدم. شنیدم که اسم من را هم جزو لیست شهدای ۹ دی اعلام کردهاند.فردا شد و بازهم قصد رفتن داشت. گفتم من تازه عروس هستم و باردار. نرو. چطور بدون تو، این فرند را بزرگ کنم. قبول نکرد و رفت. تا شب تنها بودم و خبری از او نشد. بغض امانش را میبرد و میگوید: بعد از چهارروز پیکرش را از بیمارستان امام رضا (ع) تحویل گرفتیم.
همسر شهید رجبعلی حسینپور نقندر همسرش را انقلابی به تمام معنا میداند. گواهش هم جسارت و جرأت همسرش است. خانم فاطمه مهمانکش میگوید: قبل از ورود امام خمینی (ره) به ایران، پشت کارگاه فلزکاریاش در طلاب، عکس بزرگی از امام را چسبانده بود. تا جایی که من چند بار از او درخواست کردم که عکس را بردارد.
او ادامه میدهد: یادم است نهم دی بود که برای تشییع جنازه یکی از دوستانش به بهش زهرا رفتند و ما آن زمان کودکی ۴۰ روزه داشتیم. روز ده دی بود که با فرزندش خداحافظی کرد و گفت که یک لبخند هم به من نزد. بعد هم رفت و دیگر برنگشت. دنبالش که گشتیم، پیکرش را در چهارراه شهدا پیدا کردند.
شهید علی اصغر خجسته وهابزاده از شهروندان قدیمی خیابان ابومسلم بوده که در بحبوبه انقلاب نیز در همین خیابان ساکن بوده است. تاجر سرشناسی که در روز دهم دی، هنگم رفتن به مسجد بناهای قدیم در محدوده خیابان خسروی، گلوله میخورد و به شهادت میرسد.
فرزندش مهدی خجسته تعریف میکند: پدرم چهارفرزند پسرو دودختر داشتند. بنده در همان زمان در ایران حضور نداشتم، اما ۱۷ شهریور سال ۵۷ به ایران آمدم و درگیر انقلاب شدم.محمدتقی آلمان بود و محمدرضا هم در بیت آقای مرعشی فعالیت میکرد. ایشان اطلاعیههای امام را چاپ میکردند. درهرصورت بنده و برادرانم، از طریق بیت آقای مرعشی و مسجد کرامت به راهپیمایی میرفتیم.
او ادامه میدهد: روز نهم دی ماه درگیریها زیاد شد و همان شبش بود که در منزل ما در خیابان ابومسلم همه نشسته بودیم و درباره وقایه این روز صحبت میکردیم و پدرم از کشتار نه دی ناراحت بودند. ایشان از بازاریهای سرشناس بودند که از سالها قبل اعتراضهای خود را با تعطیلی بازار و تحصن اعلام میکردند و زیر نظر ساواک بودند.
مهدی خجسته ادامه میدهد: پدرم هر روز برای نماز به مسجد بناها میرفتند. ده دی هم در حال رفتن به مسجد بودند که درگیری میشود و چهار تیر ب ایشان میخورد. دوتا به ساق پا و دوتا به پشت کمرشان.
ایشان را به بیمارستان قائم (عج) میبرند. یکی از برادرانم در بیمارستان مشغول خدمترسانی بود. اینجاست که پدرم را میبیند و از شهادت ایشان مطلع میشود.
او در ادامه صحبتهایش میگوید: آن روزها ارتش به راحتی اجازه غسل و دفن نمیداد و ما هم پیکر پدرم را سوار یک کامیون کردیم و برای غسلدادن بردیم طرقبه. در راه نزدیک سه راه زندان بودیم که کامیونمان را نگه داشتند و سربازی برای بازرسی وارد کامیون شد.
خوشبختانه آن سرباز انقلابی بود و گفت سریعتر بروید که اگر جنازه را بگیرند، دیگر به شما تحویل نمیدهند. ما راهی طرقبه شدیم و از آنجایی که مردم، پدرم را بهخوبی میشناختند، در طرقبه راهپیمایی به راه افتاد و مردم جمع شدند. درنهایت پیکر پدرم را در صحن انقلاب به خاک سپردیم.
* این گزارش شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۵در شماره ۲۲۷ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.